آخرین سروده ی عشق
دگر از نو
نمی خواهم
سرود عشق بسرایم
بدور انداختم
وهم وخیالم را
غلط پرورده ام
محبوب را در دل
منم اورا
به از زیباترین زیبا
بسان آن فرشتگان پاک
در ذهنم
در قلبم
در روحم
درکل وجودم
تصویری چنان محکم بنا کردم
که عشقم کور کورم کرد
ذات آدمی را کس نمی بیند
منم از سادگی ره به غلط رفتم
وفا تا حد جان کردم
ولی افسوس
که فصل بی وفایی داغ بازار است
وچندی داغ خواهد بود
هرکس هرچه او کارد
درویش می کند روزی
ولی از عشق خود گویم
عشق من محبت بود
عرفان الهی بود
الهامی چو وحی از آسمان
وترک دنیا بود
چنان آشفتگی
زآن شیفتگی در جانم پدید آمد
کگر من جای آن محبوب می بودم
وآنگونه برایم اشک کس ریزد
برایش جان خود آسان می بخشم
تا مبادا در نثار عشق
از من لحظه ای آن یار پیش افتد
می مردم برایش قبل از اینکه حرف نامردان
به گوش آید
ومی گویم چه بنویسند یاران بر سر قبرم
تا با ننگ خیانت
روزگارم را سرانجامش نخواهد بود
ولی معشوق بی انصاف
مثالی از برای شعرهایم شد
واژگان پر تناقض
از مهر وغضب
در شعر من جمع شد
عجب رسمی است
برای دوریش من اشک می بارم
ولی از رفتنم او خنده ها می کرد
چقدر از دیدنش من شاد می گشتم
ولی از دیدنم اوغمها می خورد
برای رفتنش روحم به تنگ آمد
ولی از غربتم حس طرب می یافت
برای او که خوش باشد دعا کردم
ولی اواز غممنفرینها می کرد
به دل گفتم چه رازی در پی این عشق می جویی
آیا دیگری در عمر خود دیدی
آیا قصه ای در کل این دنیا
شنیدی یا کتابی مثل من خواندی
دلم گفت :
صبری بر بلا باید
که بینی عاقبت آن عشق یا نفرت
کدام پیروز خواهد شد
17/1/88